يك وراجي تمام عيار

ع. ص. اوانسر
reza57811@yahoo.com


-اين پسره كيه تو حياط نشسته؟
-آهان!... بقول خودش "پسرك"، صبح اومده، بچه نازيه... بايد مال يكي از همين همسايه هامون باشه... ولي يكجور بچه عجيبيه. چشمهاشو ديدي؟... واي مثل يك پرنس مي مونه... حميد كاش ما هم يك بچه داشتيم.
-دو باره شروع كردي؟
-هه... تازه من بايد يك چيزي را اعتراف كنم...
-چي؟
-مي دوني... من هر موقع به بچه فكر مي كردم... هميشه تو ذهنم يك دختر بچه بود... يعني تا امروز صبح اصلاً فكر نمي كردم كه يك پسر بچه بتونه چشمهايي به اين قشنگي داشته باشه!... نمي دوني اين پسره چقدر دوست داشتنيه حميد!...... اصلا شايد بشه...
-شايد بشه چي؟
-هيچي... آخه مي گفت با يك پيرمرد و يك تن لش زندگي مي كنه... درست نفهميدم منظورش از تن لش چي بود... تازه حرف از يك ارباب هم مي زد... ظاهراَ پيرمرده خيلي بداخلاقه، چون هرموقع حرف پيرمرده مي شه... كمي دلگير به نظر مي آد...
-پس كلي باهاش حرف زدي..
-هوم.... كجاشو شنيدي حالا... بايد كلي برات تعريف كنم... اصلاً مي دوني چطوري آمد تو خونه؟... منظورم اينه كه براي چي آمده بود؟.... اگه بگم باورت نميشه... همينكه تو رفتي، ديدم زنگ زدند... فكر كردم باز چيزي را فراموش كردي، به همين خاطر خيلي بي خيال آمدم پايين تا هوايي هم خورده باشم... از پشت نرده هاي در حياط ديدم كه يك بچه است... يك كم نگاه كردم ديدم حواسش نيست. در را باز كردم و منتظر شدم ببينم چي مي خواد... همينطور داشت گوشه ي حياط را نگاه مي كرد و مي خنديد... من از يك طرف به خاطر اين بي محلي اش كم كم داشتم عصباني مي شدم... از يك طرف هم مبهوت آن چشمهاش شده بودم... اصلاً نمي خواستم برگرده منو نگاه كنه... آن لحظه... مي دوني...... همه اش دوست داشتم بشينم بغلش كنم و صورتش را ببوسم... نمي تونم توضيح بدم.... خلاصه كمي همينطوري گذشت و من بلاخره گفتم "آقا پسر كاري داشتي؟"... تازه آنموقع بود كه به من نگاه كرد... بعد گفت "چه دخترك نازي داريد!"... درست همين جمله را گفت... "چه دخترك نازي داريد!"... قيافه اش طوري نبود كه آدم فكر كنه... داره سر بسرش مي گذاره... نه... خيلي معمولي و عادي حرف مي زد... تازه با آن صداي بچه گانه اش آدم را جادو مي كرد... من خنديدم و گفتم " كه اينطور؟ كه ما دخترك نازي داريم!.... بچه جون برو سربسر يكي ديگه بگذار... ما اينجا دخترك نداريم..." بعد خم شدم و آهسته توي گوشش گفتم " اگه مي خواهي، همسايه بغلي يكي اش را داره... از آن خوشگل هاش!"... بي خيال گفت "مي دونم"... كه من با اين حرفش از كوره در رفتم و گفتم "خب! ... فرمايش!"... مي داني چي گفت؟.... خنده ام مي گيره... گفت "آمده با گل سرخ باغچه ما حرف بزنه!"... حميد گوش مي دي؟
-آره... بگو... گوشم با توست.
-من اولش منتظر موندم تا حرف اصلي اش را بزنه... حتي به فكرم رسيد كه لابد اين يك نوع بازي... دوربين مخفي... يا چيزيه... ولي هيچ كس توي كوچه نبود. بعد دوباره ديدم مثل لحظه اول داره با آن لبخند شيرينش به سمت گلهاي رز نگاه مي كنه.... با خودم گفتم من يكي تو وروجك را آدم مي كنم... به همين خاطر گفتم "حالا ميشه بفرماييد با كدامشان مي خواي حرف بزني؟"........ در حاليكه انگار به عادي ترين سوالها جواب مي ده گفت "هماني كه يكي از شاخه هاش ديروز شكسته"... من ديگه داشتم شاخ در مي آوردم كه يكهو فكري به ذهنم آمد... با خودم گفتم اين پسر بايد رفيق علي پسر همسايه مون باشه كه ديروز آمده بودند حياط ما و با توپ زدند شاخه اين گل را شكستند... من هم با داد و بيداد از خانه بيرونشان كردم... فهميدم كه اين وروجك از طرف علي مامور شده كه بياد توي حياط و توپش را برگردانه... ديگه حسابي كفري شده بودم... ولي از اينكه اين پسره با اين سن وسالش توانسته بود اينقدر راحت نقش بازي كنه... تحسينش مي كردم... ولي پيش خودم گفتم... كور خوندي علي آقا... اگه پشت گوشت را ديدي... توپت را هم مي بيني... چون ديروز توپ را برده بودم پشت بام و خيالم از اين بابت راحت بود.... به همين خاطر خودم را از جلو در كشيدم كنار و با اشاره دست يك "بفرماييد آقا پسر!" ... غرا به اين پسره تحويل دادم.... تازه آنموقع بود كه گفت اسمش "آقا پسر" نيست بلكه "پسركه"... مي بيني ميگه اسمش "پسركه"... بعدش هم بي خيال رفت به سمت باغچه و كنار گل رز و روي هره نشست... من در حاليه دستهامو به هم گره زده بودم... ايستاده تماشاش مي كردم... اصلاً هول نبود... همينطور به گلها زل زده بود... من گفتم "خب!"........ صاف توي چشمهام نگاه كرد و خنديد... مي دوني دلم هري ريخت پايين... باورت نميشه حميد... درست عين وقتهايي كه تو آنوقت ها مي آمدي دم در كوچه مون و من تا مي ديدمت دلم هري مي ريخت پايين... درست عين همان موقع ها شدم... حتي سرخ شدم... ولي دوباره با صداي محكمتري گفتم: "خب!".......دوباره گفت "چه دخترك نازي داريد!"... .بعد با پرروئي ادامه داد... "همين الان بوسيدمش!"... حميد گوش مي دي؟...
-هان... آره..
-گفت "همين الان بوسيدمش".. خيلي زورم آمده بود... بچه پررو مثل اين تو عمرم نديده بودم... يك لحظه خواستم گوشش را بگيرم و با اردنگي بيندازمش بيرون... كه گفت "با گل سرختان حرف زدم... دلش مي خواد من پيشش بمونم... دلش مي خواد با من حرف بزنه"....... گفتم "كه اينطور... پس حرف زدي... چطور من نشنيدم؟"...... ديگه از عصبانيت دستهام مي لرزيد.. داد زدم "يالا... پاشو بينم... مي ري به آن علي هم ميگي ديگه توپش را نمي بينه... تو هم اگه فكر كردي با اين حرفها مي توني سر من شيره بمالي... كور خوندي.. زود پاشو برو خونه تون كه كلي كار دارم".... حميد مي دوني... وقتي اين حر ف را زدم يكهو ديدم رنگ صورتش عين گچ سفيد شد... بعد چشمهاش پر از اشك شد و همينطور اشك از گوشه چشمهاش مي ريخت روي صورتش... از خودم بدم آمد... رفتم كنارش نشستم و بغلش كردم.. سرش را گذاشت روي پاهام و خيلي زود آروم شد و دوباره ديدم چهره اش برگشت به همان حالت اول... ديدم دوباره داره مي خنده... كمي نوازشش كردم و گفتم باشه... تا هر موقع دوست داشتي با گل هاي سرخت حرف بزن... بعد برو خونه تون كه مامان و پاپا نگرانت نشوند... حميد خوابيدي؟
-هوم... نه... گوشم با توست... بلاخره نگفتي اين بچه مال كيه... الانه كه شب بشه... دلواپسش مي شوند.. ازش نپرسيدي خونه شون كجاست؟... مي خواي با ماشين ببرم خونه شون؟
-پرسيدم... ولي جواب درستي نمي ده... مثل اينكه پدر و مادر نداره... حيوني... همه اش از يك پيرمرد و يك تن لش كه احتمالا يك پسر بزرگتر از خودشه و يك نفر كه بهش ميگه "ارباب" حرف مي زنه... مي گفت اگه ارباب اجازه نده... نمي تونه از خونه بيرون بياد!.. اصلاً اين بچه همه چيزش عجيبه... هيچي هم نخورده... براش آب پرتقال بردم... غذا بردم... كيك... خلاصه هر چي كه به فكرم رسيد براش بردم... ولي گفت چيزي نمي خوره...
-عجيبه!
-آره... تازه ظهر فاطي هم اينجا بود... خيلي بامزه بود حميد... وقتي فاطي را با آن هيكل گنده اش ديد... صاف بهش گفت "چه تن لشي داريد؟".... فاطي نزديك بود بزنه توي گوشش... ولي پسره اصلا تكان نخورد... فاطي هم كمي غر زد و تا دو ساعت پكر بود... هر چي بهش گفتم بابا بچه است... بي خيال شو... نمي تونست فراموش كنه... تازه يكهو ديديم همينطوري سرش را انداخته پايين آمده توي پذيرايي... بعد رفت روي مبل نشست... دوباره زل زد به فاطي... من تو دلم گفتم الانه كه دوباره بگه... يعني خدا خدا مي كردم كه نگه... ولي هيچي نگفت... فاطي هم كم كم ازش خوشش آمده بود خنده اش گرفته بود و هي به من نگاه مي كرد و نمي دونست چي بگه... به همين خاطر عمداً رفت نشست روي همان مبلي كه پسرك نشسته بود و در حاليكه كمي از وزن خودش را روي پسره مي انداخت گفت "كه.. چه... تن.... لشي... دارم هان"... بعد ديدم كه آهسته سرش را مثل يك مادر بغل كرد و سرش را بوسيد... پسره سرش را بالا آورد و كمي توي چشمهاش نگاه كرد و يكهو گفت "دخترك شما خيلي غمگين و ضعيف شده".... من و فاطي به هم نگاه كرديم و ديدم كه فاطي غمگين شد... بلند شد و آمد سرجاي خودش نشست... اشك توي چشمهاش جمع شده بود... فهميدم كه دوباره ياد مرتضي افتاده... رفتم بغلش كردم و كمي نوازشش كردم... بعد ديديم كه پسره دوباره غيبش زده... از پنجره نگاه ركرديم ديديم دوباره نشسته كنار گل سرخ و آنقدر شاد و آرام به نظر مي آد كه حد نداره... ما كلي نگاهش كرديم... آدم نمي تونست چشم ازش برداره...
بعد فاطي از من پرسيد منظورش را از اينكه گفت "دخترك!" فهميدي؟ گفتم نه... به من هم چنين چيزي گفت... البته به فاطي نگفتم كه به من چي گفت... هم خجالت كشيدم و هم اينكه فكر كردم فاطي غصه اش مي گيره... حميد؟........ حميد؟
-هان!.. چيه؟
-خوابيدي؟... ما را باش! پاشو برو شايد بتوني آدرس خونه شون را بپرسي... داره شب مي شه... حميد؟
-خب... خب بابا... الان مي روم.
-منهم باهات مي آم... يكهو از تو مي ترسه...
-هوم....خيلي خب... كجاست پس؟
-نمي دونم... نكنه رفته باشه؟... خداي من الان شبه... نكنه بلايي سرش بياد... حميد تو را بخدا بدو ببين كجاست؟
-نبود... همه جا را گشتم... هيچكس هم بچه اي مثل آنرا نديده... نمي دونم... لابد رفته خونه شون... ني ني كه نبود... راه خونه شون را لابد بلده ديگه... شام چي داريم؟
-هيچي... الان يك چيزي درست مي كنم... راستي حميد كاش فردا بري دنبالش... شايد بشه...
-شايد بشه چي؟
-شايد آنها نخواهند چنين بچه اي داشته باشند...
-خداي من... دوباره تو چشمت به يك بچه افتاد؟
-بدرك!... نرو... خودم مي روم... اصلاً شايد فردا صبح خودش دوباره آمد... اگه بياد ديگه نمي گذارم بره... بلاخره يكي مي آد دنبالش.. آنوقت شايد بشه...
-بجاي اين حرفها بهتره پاشي بري يك چيزي درست كني بخوريم كه دارم از گشنگي مي ميرم...
-الهي بميرم...
-براي من!
-نه بابا... براي پسركم... آخه هيچي نخورد...
-آهان!.


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31410< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي